روژانروژان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

نگاره روژان

عروسییییییییییییییییی شیما

چقدر دلمون ضعف کرده بود واسه عروسی.بالاخره زمان عروسی شیما رسید .اخه تاریخ قبلی به خاطر فوت یکی از اقوام عقب افتاده بود و کلی دمق شده بودیم.حالا هم که تاریخشو گفتن همون روز ساعت 2 من امتحان داشتم اونم چه امتحااااانی.همراه با یه پروژه. پروژه رو که هفته قبلش به استاد صحبت کردم و تحویل دادم و شکر خدا نمره کامل رو ازش گرفتم. مونده بود خود امتحان.. لباسامون قرار بود سیندرلایی باشه با هم ست باشیم.از اونجایی که من امتحانم اون روز افتاد دیدم به این لباسا و ... نمیرسیم اون لباس رو کنسل کردم و رفتم باز یه پارچه صورتی خیلی ناز گرفتم تا مامانی برات پیراهن بدوزه.بعد که دیدم خودمم به استادم پروژه رو دادم ، از همون پارچه رفتم گرفتم و عین همون ل...
28 دی 1395

کلاس موسیقی

بالاخره کلاسی که میخواستم واست پیدا کردم .خیلی علاقه به موسیقی خوانندگی و انجام حرکات موزون داشتی و از اونجایی که واقعا میدیدم به اهنگ و موسیقی علاقه نشون میدی و از خودت ابتکارات خاصی به نمایش میذاشتی تصمیم گرفتم در یه کلاس موسیقی ثبت نامت کنم. موقع ثبت نام از اقای مسئول درخواست کردم اول کلاس رو نشونت بده تا ببینی.وقتی وارد کلاس شدی کلی ذوق کرده بودی .میگفتی ماماااان میخوام اینو بزنم .ماماااااان میخوام اینجوری بخونم.مامااااان چرا برام از اینا نمیخری تا توی خونه بزنم.ماماااااااان   الهی قربونت برم منم گفتم چشششششم تو بیا سر کلاس یاد بگیر حتما برات میخرم.قربونت برم من. روز اول هم که رفتی سر کلاس کلی خوشحال بودی با بچه های جدیدی دو...
28 دی 1395

شب یلدا95

عشقولی مامان عزیز دلم، عمرم بخدا اگه بدونی چقدر خاطرتو میخوام امسال شب یلدا بدون دغدغه بدون خستگی راه در کنارت بودم. اولش قرار بود امسال شب یلدا رو در یکی از مراکزی که جشن یلدا برگزار میکنند بریم و شرکت کنیم.اما بعد تصمیم عوض شد و قرار شد با عمو حسین و بقیه بریم باغ خاله سمانه اونجا دور هم باشیم. چیزمیزامو جمع کردیم و رفتیم. هوا خیلی سرد بود و سوز برف میامد.همه چیز محیا بود. انار و آجیل و شیرینی و هندوانه و .... یه لحظه بیرون نگاه کردیم دیدیم اووووه چه برفی شروع به باریدن کرده.هیچی دیگه مگه میتونستم جلوتو بگیرم که توی اون سرما نری بیرون. اخه سرما بخوری ضعیف میشی دختر قشنگم. هیچی دیگه لباس بهت پوشوندم و با...
1 دی 1395

تولد 4 سالگی

روژان مادر عزیز دلم امسال هم روز تولدت توی محرم بود و ماه بعدش صفر.از طرفی برای عروسی شیما میخواستم لباس ست بدوزم و همینطور یه لباس سیندرلایی که دوست داشتی. اما چون عروسی عقب افتاد و بعد محرم و صفر کلا ما هم سرد شدیم. روز تولدت با کمک خودت کیک درست کردم و تزئینی و بادکنکی.یه تولد کوچولوی خونگی با حضور من و خاله پریچهر و بابایی و مامانی.میگفتی مامان پس مهمونا کجان؟ توی هر دو گروه فامیلا (مامانی و بابایی)تولدتو تبریک گفتن. (حرف نگقته...) این عکسای مربوط به مهمونی کوچیک خودمونه. از بس که بابایی رو دوست داری همیییییینوجووووووووووووور بوسش میکردی منم یه عکس جالب گرفتم. واقعا...
1 دی 1395

عکسای خودمونی

چندتا عکس های پراکنده با موضوعات مختلف موش قشنگ من   اتاق شلوغ پلوغ نازگلم از اونجایی که خیلی دنت دوست داری هر دفعه میریم سلمان چندتایی سهمت هست که برداری.گاهی هم که ویژه مخصوص شما میریم خرید و هر چی دوست داشته باشی توی سبد کوچولویی که مخصوص بچه هاست میریزی و پر میکنی.فدااااااااااااااااااااات بشم من ژست های فشن روژاااان چند روز خوووووب با خاله های خوب بام شهر و تاب بازی روستای زیبای نشلج (یه روز برفی زیبا) قربون اون اشک های قشنگت برم من که تو چشمات برق میزنه در هوای برفی یه چایی زغالی با خاله ها و خانواده مهرباااااان کلا هر مدلی و هر ...
1 دی 1395

شمال شهريور 95

واي كه چقدر دوستت دارم.اگه بدوني.گاهي واقعا ته دلم كنده ميشه ميخوام بدوم بيام بغلت كنم اينقدر بوووووووووووست و لهت كنم كه نگوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو. الهي قربونت برم من. پارسال خيلي شمال بهت خوش گذشت. گاهي هي ميگفتي مامان منو ببر دريا.ببر همونجا كه اجازه دادي كفشامو در بيارم.پيش شن ها ماهي ها خلاصه اين شد كه گذاشتم نزديك موقع مدرسه ها كه هم هوا شرجي نيست و هم خلوت تره بريم. اين دفعه از محل اداره شهر نوشهر گرفتم. هم بزرگ بود و هم نزديك.البته قرار بود با عمه مهران و عمو حسين و عمو حميد و اينا بريم كه عمو حسين به خاطر ثبت نام معين نتونستن بيان و عمو حميد هم به خاطر مدرسه بچه ها.واسه همين با عمه...
11 مهر 1395

روژان و گردشگري در تهران

ترجيح دادم پست مربوط به تهران رو در جداگانه بذارم. يه چند روزي هم اومدي تهران مهمون من شدي البته با عمو حسين اومدي و بعد پيش خودم.با دوستاي منم اشنا شدي كلي خوش گذروندي.برات تولدت هم گرفتيم.پارك اب و اتش رفتيم ،جشنواره موسيقي و شعر هم رفتيم.حالا عكساشو ميذارم به تعداد محدود گلم. اينجا ماه و مهتاب در مسير تهران با عمو حسين شب حدود ساعت 12:30 رسيدي عزيز دلم.خسته بودي.صبح خاله فهيمه اومد پيشت و من رفتم سر كار. عصر اون روز با خاله مونا رفتيم بيرون پارك اب و اتش.شب هم دوستاي مامان پريسا واست تولد گرفته بودن. چقدر ذوق كردي و خوشحال بودي و شاااااااااااااااااااااااااااااااااد. فردا ع...
6 مهر 1395