تهران-کنسرت
خاله فهیمه و رودابه خونه جدید رفته بودند و چند بار گفته بودن که بریم پیششون. جور نمیشد تا رسید به تاریخ نیمه شعبان که تعطیلی خوبی بود.و چهارشنبه تعطیل بود و پنج شنبه رو هم مرخصی گرفتم.
من و تو دوتایی رفتیم به سمت تهران. خیلی خووووب بودخاله رودابه قرار بود چهارشنبه بره اصفهان. ساعت حدود 7 اینا بود که رسیدیم خونه اشون.خاله فهیمه زودتر از همه رسیده بود خونه و بقیه هم که اومدن شروع کردی به اینکه "پس کیک تولدتون کو و چرا برام درست نمیکنید!!!" خاله رودی و فهیمه هم زود برات یک کیک درست کردند و شمع و تزیین و اهنگ و ... ما هم تند تند عکس میگرفتیم.
فردای اون روز خاله رودی رفت و ما هم با خاله فهیمه و الهام رفتیم دریاچه چیتگر. خیلی هوا عالی بود و دلپذیر.
اونجا به سختی تونستی دوست پیدا کنی و اخرش هم با یک پسر که کمی از خودت بزرگتر بود دوست شدی ولی اخرش نمیدونم سر چی باهم دعواتون شد و قهر کردین.
هر کی زرد بپوشه اینقدر بهش میاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
اینجا داشتی به مرغ هایی که اونجا بودن غذا میدادی اخرش پاکت و با جاش به مرغ ها دادی(انداختی تو دریاچه)
عجب هندونه ایی بوووووووووووود
اینم اون دوستت بود که میگفتم و اخرش با هم نمیدونم سرچی دعواتون شد
بعد با یه تعداد بچه دیگه دوست شدی که زیاد جالب نبودن و دوست نداشتم باهاشون بازی کنی.میخواستیم ببریمت شهر بازی که خودت یه بازی انتخاب کردی و گفتی میخوای اونو بازی کنی و میخواستی از یک ارتفاع پرش انجام بدی روی تشک بادی . خلاصه رفتیم بلیط گرفتیم و رفتی بالا. من که میگفتم حتما میپری. اما نمیدونم چی شده بود که دلت نشد که بپری و این شد که اقاهه بغلت کرد و ولت کرد روی تشک بادی. تو هم گریه کنان اومدی پایین و گفتی دیگه نمیخوای این بازی رو سوار بشی.
کمی هم رفتیم توی مغازه ها چرخ زدیم و بعد رفتیم خونه.
پنج شنبه صبح من کمی بیرون کار داشتم و تا ظهر بیرون بودم.قرار بود با بچه ه بریم جاده چالوس و بعدشم بریم پارک ارم اما برنامه جور نشد و گفتیم بریم تجریش.خیلی خیلی شلوغ بود.2ساعت بیشتر توی ترافیک چمران بودیم.واقعا خسته کننده بود چون تا رسیدیم اینقدر گرسنه بودیم که فقط رفتیم شام خوردیمو برگشتیم.ولی شاااام فوق العااااده ایی بود. بخصوص قارچ پفکی هاش عالی بود.و همین طور مرغ پفکیش.
چون اوضاع و احوال اب و هوایی رو به راه نبود به خاطر همین ترجیح دادیم جمعه صبح راه بیافتیم تا به مشکل برخورد نکنیم.
البته اینم بگم باز قرار بود هفته بعد هم پنج شنبه تهران باشیم چون از حدود یک ماه پیش بلیط کنسرت علیزاده رو رزرو کرده بودیم. خلاااااصه تو مسیر که به سمت کاشون هم میومدیم نزدیک بهشت زهرا گیر دادی که واسه مامانی و بابایی گل بگیریم. اخه کنار جاده پر از دست فروش هایی که گل دارن و انم چه گلهایی. هیچی به انتخاب خودت یک دسته گل ناز خریدیمو و راه افتادیم و حدود ساعت 3 بود که رسیدیم کاشان.
هفته بعد قرار بود پنج شنبه بعد از سرکار من بریم. ولی آب و هوا وضع ثابتی نداشت به خاطر همین بابا ابوالفضل گفت اگه بتونیم چهرشنبه بریم خیلی بهتره.اما من باید مرخصی میگرفتم .ساعت 3 بعداز ظهر چهارشنبه مرخصی تائید شد و وقتی اومدم خونه سریع همه چی رو مرتب کردیم و با خاله پریچهر و دوستش به راه افتادیم.
مهر و ماه
یه بستنی فوق العاده خوشمزه
این طراحی رو خودت انجام دادی. گفتم بذارم از هنرات یه کم
البته به خاله رودی و فهیمه نگفته بودیم که میریم امشب پیششون. نزدیک تهران که شدیم به خاله فهیمه زنگ زدم و گفتم که ما تهرانیم.اون در پاسخ با تعجب زیاد گفت اما من خونه نیستماما بعد گفت ولی بقیه هستن. خلاصه اولش دلهره ایی بس عظیم گرفتیییییییییم.
هیچی پشت در خونه که رسیدیم تااازه خاله رودابه فهمید که بعععله ما اوووومدیم
فردا صبحش با خاله پریچهر و دوستش رفتیم باغ سپهسالار.اونجا چه برنامه ایی داشتییییییییم. اولش که رسیدیم یه درخت اونجا بود که گفتی منو بذار روش و ازم عکس بگیر. بعد که هر جا میرسیدی باز مینشستی میگفتی ازت عکس بگیرم. خلاصه دوست پیدا کردی که مفصل برات با عکس هایی که گرفتم توضیح میدم که چه کردی
اون اقاه رو ببین ، بهت نیگاه میکرد و میخندید و متعجب بود از دهه 90 هاااا
از اونجایی که نمیتونی بدون دوست روزگار سپری کنی اونجا هم بالاخره تونستی دوتا دوست پیدا کنی.
اولیش همین دخترخانم بود که اروم بود و تو میخواستی مثل خودت پرهیجان باشه
بهش پریدن و بالا رفتن و ... یاد میدادی.
نگاه کن!!!!!!!!!!!
داشتی به این دوستت راه های مختلف بازی کردن به شیوه شیطونی رو اموزش میدادی که یه کوچولوی دیگه هم به جمعتون اضافه شد.
حالا دیگه میخواستی عکس بگیری باهاشون.در انواع و اقسام مدل ها و حالت ها.
اولش خیلی ساده و صاف ایستاده در کنار هم
بعد گفتی در حال پریدن ازمون عکس بگیر
بعد گفتی قلب درست میکنیم و این دوست کوچولومون وسط بایسته
بعد چند تخته سنگ پیدا کردی گفتی روی اونا بشینیم عکس بگیر(ماذا فاذا؟)
بعد به دوستات اموزش میدادی که چجوری به صورت یوگا روی سنگ بشینن تا من عکس بگیرم.ولی اون دوستت که بزرگتر بود فقط لنز دوربین رو توجه میکرد
روژان و کوچولو در حال یوگا و اون یکی ---> لنز دوربین
در مدل دیگه یوگا و اون یکی باااااز ....
بعد به دوستت گفتی ببین منو نیگا بیا اینجوری عکس بگیریم.
اما کماکان خیلی سنگین و رو به دوربین دوستت نشسته
بعد صداش میکنی که براش توضیح بدی ولی باز هم...................... و تو خیلی عصبانی.
راستی به اون یکی دوستت گفته بودی برو ما میخوایم دو نفره عکس بگیریم
و حالا قیافه اون یکی
بالاخره تلاش هات و حرف هات نتیجه داد و دوستتتت
اون یکی هم گفت که "من میتونم......"
تا بالاخره تلاش این کوچولوی ما هم بی نتیجه نموند.
خلاصه اینکه بعد از کلی عکس از هم خداحافظی کردین و معلوم نیست دیگه کی بتونین همدیگرو توی این دنیای بزرگ ببینین
بعد کلی عکس و راه رفتن و خرید کردن برگشتیم خونه راستی حیفم اومد اون چندتا عکسم نذارم که توی مسیر خونه ازت گرفتم.
بالاخره رسیدیم خونه . خاله رودی که از نمایشگاه کتاب برگشته بود ، در حال سرخ کردن ماهی بود . بعد ناهار رو خوردیم و کمی استراحت کردیمو بعد اماده شدیم بریم کنسرت.تو که مثل مااااه شده بودی.پرنسس من
این از لحظه ورود به سالن و خوشحالی که داشتی.و چقدر ازم تشکر کردی عزیز دل من
برنامه شروع شد و چراغ ها خامووووش. در یک لحظه صدای گریه تو بلند شد گفتم چی شده ؟؟؟؟!!!! یییههووویی شروع کردی به گریه کردناخه چرااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
حالا مگه اروم میشدی مگه حرف میزدی مگه تموم میکردی. با کلی گریه گفتی خدارو شکر که همهچین دوستایی دارم و منو داری و خدا رو شکر کردی که اومدی و داری لذت میبری.
خلاصههههههههههههههه اینکه در کل برنامه بیشتر گریه کردی و بغلم کردی و بوسیدیم همدیگرو
تاااا اینکه تموم شد
قربون مهربونیت برم من.عزیزم.
بعد کنسرت قرار بود که بریم بیرون بگردیم اما جور نشد و اومدیم خونه و فردا صبح گفتیم بریم بیرون. قردا صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیمو تا بخوایم بریم طول کشید و نشد بریم چیتگر . واسه همین رفتیم پارک لاله که خیلی هم خوب بود. تو با دوستت زهرا بازی کردی.البته زهرا از تو بزرگتر بود و دختری خیلی ارام و برعکس ،تو بسیار فعال و پر جنب و جوش.واسه همین اون طور که دلت میخواست نتونستی باهاش بازی کنی.
اینجا در حال کندن ریشه درخت و دوستت در حال خوردن غذا و نشستن در کنار ما.
کلا خیلی با هم تفاوت داشتین
ساعت 5 بود که از تهران راه افتادیم و نزدیک شب هم رسیدیم.
سفر خیلی خوبی بود و خوش گذشت.
مرسی دوستای خوبم که هستین.
مرسیییییییییییییییییییییییییییی