روژانروژان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نگاره روژان

برف96

1396/11/14 10:18
نویسنده : پريسا
412 بازدید
اشتراک گذاری

امسال توی پاییز که اصلا بارون نیومد. هوا خیلی خیلی خشک و بی حس بود.پاییز بدون بارون اصلا معنا نداره. خیلی حال و هوای همه گرفته بود. واقعا من یکی که احساس افسردگی گرفته بود. ماه دی هم اینقدر گرم شده بود که مثل هوای عید.ماه بهمن از راه رسید و همه دیگه ارزوی بارون میکردن و میگفتن اگر برف نمیاد حداقل بارون بیاد.

تازه اگر همه جای ایران بارون میومد این فقط کاشون بود که هیچ قطره ابی از اسمون نمیچکید.

تا اینکه روز یکشنبه 8 بهمن یه برف برفی اومد که من گفتم از سرکار که برم خونه چون معلوم نیست دیگه کی برف بیاد پس باید ببرمت یه کم برف بازی کنی. هیچی دیگه دوتایی سوار بر ماشین رفتیم بام شهر . اما برف اینقدر نبود که ادم برفی درست کنسم. همه ملت هم ریخته بودن بام تا برف رو حس کنن و کمی شاد باشن.

من و تو هم با هم برف بازی کردیمو دنبال هم بازی. خیلی خیلی خسته شدیم.وقتی رفتیم توی ماشین اینقدر گرسنه شده بودی که خودت رفتی سر کیفمو میوه پشت میوه میخوردی و میگفتی چقدر خوشمزه است.محبت

اینجا داشتی برف اماده میکردی که به من بزنی شیطونم

قربونت برم من که کلاهت کج شده . بخدا که عشق منی توووووووووووووو

اینجا باز داشتی دنبال من میگشتی

فردای اون روز برفا همه اب شد.و خب واقعا دلم امدم میگیره که توی فصل زمستون برفی تو کوچه ها نباشه.

روز سه شنبه 10 بهمن که بردمت کلاس موسیقی ،توی سالن انتظار نشسته بودم که یهو دیدیم از اسمون داره برف میاد.تعجبهمه تعجب کردن. اخه پیش بینی نکرده بودن.

وقتی کلاست تموم شد کمی رفتیم زیر برف پیاده روی کردیم و بعد سوار ماشین شدیم. برف خیلی تندش کرده بود.گفتن تا ساعت 8 بیشتر نمیاد.با این حال زنگ زدم به خاله و ازش خواستم بعد از کارش بریم بام شهر و چایی و ... بخوریم. خاله هم قبول کرد و اومدیم خونه و خیلی سریع بساط چایی و میوه و اجیل و ... ردیف کردیم و با اپبابایی و مامانی و خاله رفتیم بام.خیلی خیلی خوشگل بود و عااااالی. همه خوشحال بودن.

اتیش برپا کرده بودن و یه عده هم دنبال هم بودن و یه عده هم عکسای شیک میگرفتن و خلاصه هر کسی به کاری مشغول بود.ما هم برف بازی میکردیم. یهو برف خیلی خیلی تند شد.بابایی و مامانی که رفتن توی ماشین.ما داشتیم راه میرفتیم و عکس میگرفتیم که یهو دیدم صدای گریه ات اومد.برگشتیم عقب گفتم چییی شد.بلندت کردم گفتی "داشتم باااله میرقصیدم که افتادم"خندهاخه بااااله اینجا.چی بهت بگم شیطوووونم.هیچی تازه کلی دعوامون کردی که چرا خندیدیم.زبان

بعد رفتیم توی ماشین و بشدت برف نشسته بود و با احتیاط رفتیم. بابایی گفت کباب میگیریم و شام میخوریم. ما هم گفتیم بگیریم و توی ماشین بخوریم. از قبل نان سنگک هم گرفته بودیم و بوی نان تازه توی ماشین پیچیده بود.کباب داغ و خوشمزه هم گرفتیم و با دوغ محلی زیر برف تند چه حالی داده .هر لقمه رو میخوردی میگفتی به به چقدر خوشمزه است.فوق العاده است. و دست و صورت و سر بابایی هی ماچ میگردیخندهیعنی فکر کنم به تک تک سلول های بدنت این کبابه چسبید.

نوش جوووووونت قربونت برم من.

این هم از عکسای برف بازی هامون.

 

بعد از کلاس موسیقی و پیاده روی

درخت دم خونه و رفتن با خانواده برای برف بازی

دختر جنگل و فریاااد وحشناک و ترسناک

چه حس خوبی بود وقتی دیدم مامانی و بابایی فارغ از کمر درد و پادرد توی این هوای خوب و دلچسب دوتایی زیر برف و نور زرد چراغ ها با هم راه میرن و شاید یاد خاطرات خوش گذشته افتادن و لذت میبرن.

خاله مهربون و ابجی همیشگیت.چقدر خوبین شما دوتا با هم.حتی اذیت کردنات هم پر از محبت و مهربونی که عمق دوستیتونو میرسونه. هردوتونو دوست میدااااارم.

درخت زندگی من

تو نهالی هستی که روز به روز بزرگتر و پربارتر میشوی.

و

چه شیرین است این سنگینی بزرگتر شدن تو که در اغوش خودم هستی

ای جان مادر

 

یکی با عشق می آید و یکی با تفکر میرود

همه تقصیر برف است.

این از تاریخ چپکی ما

پارک زیبای جلوی خونه بعد از یک روز برفی

جمعه همون هفته هم رفتیم بام شهر که مثلا اگر برف بود بازی کنی ولی....

برفی نبودغمگین

عوضش کلی گلی شدیمخندونک

پاورقی این پست

و این دستان کوچک توست که پر از بغض و نیاز است و بی الایش طلب میکنی

و چه زیبا میخوانی اش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)